شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

دخملم شیدا

عکس شیدا در مراسم دعای علی اصغر خونه مامان جون

روز علی اصغر مامان جون مراسم علی اصغر گرفتن.من و بابا هم تدارکات دعا بودیم.تزیین سفره هم به عهده ما بود.اینم عکس تو کنار عروسک علی اصغر اونروز به قدری از خانم ها با چادر مشکی ترسیدی که در طول مراسم تو رو پایین پیش پریسا و بنیامین گذاشتم.آخرم که بالا اومدی یا بغل خاله ها بودی یا زیر چادر مامانی قایم شده بودی. ...
25 آذر 1390

عواقب ناز کشیدن

عسلم دیروز باهمدیگه رفتیم خونه مامانی.نشسته بودیم که من یکدفعه دیدم دکمه بقل گردنتو یادم رفته ببندم.با یک دست شروع به بستن دکمه فشاری شدم که یک کوچولو پوست گردنت گیر دکمه رفت.کمی اخم کردی و تموم.دوباره مشغول بازی شدی. من عذاب وجدان گرفتم و گفتم: عزیزم ببخشید.معذرت می خوام که گردنتو گیر گذاشتم. جیگرم ببخشید. مامانی که تازه از آشپزخونه اومده بودن بیرون با شنیدن این حرف گفتن:مامان بد.چیکار کردی با نازگل من.آخیییی عزیزم مامان چیکارت کرد؟ تو که قبلا عین خیالت نبود با شنیدن این حرف نگاهی به مامانی کردی و اشک تو چشمات جمع شد در این موقع خاله حورا از اتاق دیگه بیرون اومد.گفت :عزیزم دردت گرفت.بیا گردنتو بوس کنم خوب شی.چی شد گردن کوچولوت ع...
24 آذر 1390

شروع هشت ماهگی

جوجه طلایی من، تو دیگه امروز ٧ ماهت تموم می شه. ٢ روزه کارای جدیدی یاد گرفتی. وقتی خوشحال می شی قیافتو مثل موش می کنی و هی از تو دماغ تند تند نفس می کشی. وقتی هم اداتو در می آرم تو دوباره تکرار می کنی. پشت پاهاتو که نگه دارم کلی راه جلو سینه خیز جلو می ری. اینقدر زور می زنی که انگار داری از کوه بالا می ری. غذات باید سفت باشه.سوپ و شل دوست نداری.منم سوپ سفت می پزم و می کوبم و بهت می دم.تو هم با اشتها می خوری. از وقتی غذاخور شدی یبوست شدیدی گرفتی.دل مامان و بابا کباب می شه وقتی که گلاب به روتون می خوای پیف کنی. اینقدر زور می زنی و جیغ می زنی که عرق از همه جات سرازیر می شه. بعد هم بی حال تو بغلم می افتی. دیروز همراه با تو که گریه می...
21 آذر 1390

حرف زدن

زنبورک ویز ویز من 6 ماه و نیمه شدی. زبونت داره باز می شه. کلمه هایی مثل أده و ددر و آقا (adda , dada , agha)  رو می گی. تا سوار ماشین می شی شروع می کنی آواز می خونی.یه جورایی واسه خودت لالایی می خونی تا خوابت ببره. اگه 6 ساعتم تو ماشین باشی از خواب بیدار نمی شی. مثل وقتی که توی شهریور واسه عروسی حمید رضا و علی حاج آقا هاشم رفته بودیم تهران.تموم راهو خواب بودی. فقط بیدار می شدی شیر می خوردی و دوباره خواب تا وقتی ماشین وای می ستاد بیدار می شدی. اگه شکمت سیر باشه خوب می خوابی ولی اگه گرسنت باشه یک ربع یک بار بیدار می شی و می خوای شیر بخوری. امروز واسه اولین بار توی زندگیت برف دیدی.مبارکت باشه عزیزم. ...
5 آذر 1390

غذا خوردن شیدا

غذای کمکیتو شروع کردم. حریره خیلی دوست داری. فرنی معدتو به هم می ریزه. عاشق آب سوپی. خودت با دستای کوچولوت ظرفتوو می گیری  و سر می کشی.هر وقت مامان یا بابا می خوایم آب بخوریم طوری نگاه می کنی که دیگه آب از گلومون پایین نمی ره و اول باید به تو آب بدیم.   همیشه من و بابا و مامانجون تو رو شیدا خانم صدا می زنیم.یه بار هر چی بابا صدات زد شیدا جواب نمی دادی تا اینکه گفت شیدا خانم. اونوقت تو با سرعت نگاش کردی. به قول بابا خیلی اجیس جیسی  که وقتی خانم صدات می کنن جواب می دی. امروز مامان یک کم مریض بودم.با هم رفتیم دکتر. خانم دکتر مطهره فرخ خیلی تو رو دوست داره.تو که با بابا بیرون بودیت اینقدر سراغتو گرفت که آخر اومدید تو. گف...
2 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد